در جاده باریک صحرای بی آب و علف
همه چیز را پشت سر میگذاشت
پاهای لابه و کرخت و بسته اش
بر روی شنهای داغ گویی بر سبزه های بهاری بوسه میزد
همه چیز برایش سراب بود و سراب
حتی زندگی
اما خود نمی دانست که میرود تا جفت خود بیابد
شاید بند تنهایی را از هم پاره کند
و
پایان زندگی بی انتهای خود را به اصطلاح ببیند و لمس کند
ای کاش میدانست
یعنی از کودکی میدانست
اگر تنها آمد و در آخر کار تنها میرود
در میانه راه به تنها نیاز دارد
تا در پایان هادی خانه ابدیش باشد
پس کلمه را آنچنان ندانسته آموخت که بجای تنها،تنها ماند
نظرات شما عزیزان:
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(3).gif)
وبتون خوشجله
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(2).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(5).gif)
![](http://loxblog.com/images/smilies/smile%20(27).gif)